رفتن به نوشته‌ها

طبیعت گرایی رمانتیک

بریده ای از مقاله «در دفاع از تغییر طبیعت» از کتاب « در دفاع از سیاست» مرتضی مردیها (پاورقی ها آورده نشده است):

[…] در طول چند هزاره که از عمر فرهنگ مکتوب بشر می گذرد فیلسوفان و حکیمان در پی آن بوده اند که افراد بشر را هدایت کنند. منظور از این هدایت که غالباً عنوان تعالی اخلاقی بر آن می نهاده اند، کمک به انسان ها در جهت کنترل خصلت هایی همچون خودخواهی، خشونت، تکبر و نظایر این ها بوده، که زندگی اجتماعی را با رنج و مخاطره همراه می کرده است. سقراط در این باب سخنی شالوده شکن عرضه کرد: او گفت دانایی اخلاق است؛ یعنی علت این که بد می کنیم این است که خوب را نمی شناسیم. این ایده به گمان من بیش از حد خوشبینانه و به قدر کافی غلط است […] غلطی غلط انداز. البته در ارزش آگاهی و تاثیر مسلم آن در بسیاری امور، از جمله اخلاق، تردیدی نیست. سخن بر سر تاثیر فی الجمله نیست، بر سر عین هم بودن یا به سهولت و قطعیت از یکی به دیگری منتقل شدن است. این که من بدانم دزدی بد است، برای دزدی نکردن شرط کافی نیست، می ترسم شرط لازم هم نباشد؛ اگر چه در شرایطی موثر است. ارسطو این نکته را دریافت و بر سقراط خرده گرفت که بسا بدی که ناشی از حسد و خودخواهی باشد، در عین علم. […] از افلاطون تا سنت آکویناس فرض بر این بوده است که انسان به کمک عقل خود، که توصیه کننده به نیکی هاست، می تواند بر غرایزی که آزادی آن تهدید شخصیت فردی و امنیت اجتماعی است، غلبه کند و با قرار دادن آن در حالت تعادل، به وضعیت بهتری در زندگی این جهانی دست یابد. افلاطون در جمهوری و ارسطو در اخلاق نیکوماخوسی نظریه ای را پروردند که مبنای فلسفه اخلاق شد و عالمان مسیحی و مسلمان از آن الهام گرفتند. کافه کتب اخلاق از طهارت العراق ابن مسکویه رازی تا جامع السعادات مهدی نراقی همین نظر را ورزیدند. عقل، از این نظرگاه، وسیله ای است که آفرینش به انسان عطا کرده است تا، همچون فرشته ای، نگهبان انسان از شیطان نفس و طبع خود باشد؛ به تعبیر روانکاوان سوپراگویی که اگو را تحت امر و نهی دارد. نفس انسان رو به خلاف و خطا است و عقل با نهیب های خود از آن بازش می دارد و در راه صواب و صلاح به راهش می اندازد. نفس به ترس، بخل، ظلم و … امر می کند و عقل در برابر به شجاعت، سخاوت، عدالت و …
به موازات نگرش اخلاق عقلی حکیمان، نگرش دیگری هم وجود داشته که عقل را حریف نفس نمی دانسته، بلکه بر تمرین عملی مقاومت در برابر وسوسه ها، که همان تمایل فراوان فرد به کسب لذت است تاکید داشته است: از دیوژن تا سنت اوگوستین و از سنت اوگوستین تا انواع فرقه های پیوریتن، همچنان که در بودیسم هندی و صوفیسم ایرانی کم یا بیش بر این تأکید شده است که تنها از طریق ریاضت، یعنی تمرین نخواستن و نداشتن، است که می توان در مقابل تمایلات لذت طلبانه طبع دون ایستاد و چنان کرد که انسان ها اسیر حرص و طمع نشوند و شهر خدا درست کنند. مکاتب خودسازی عرفانی و اخلاق ریاضت بر این بوده اند که انسان ها باید با طبع خود که معدن خواهش ها و تمنیات و لذات است مبارزه کنند و این ممکن نیست مگر با فقر اختیاری و کف نفس یعنی محروم کردن عمدی بدن از لذت های رایج، تا روح قدرت گیرد و بتواند به آسانی به اعمال نیک دست زند و افرادی خیرخواه، ملکوتی و رسته از بند خود به وجود آورد. تحت فشار قرار دادن نفس خواهشگر و بستن یا تنگ کردن راه نان و آب و خواب و… عاملی است که می تواند طبع لجن سار را به ارتفاع گرفتن از مقعد نامبارکش ملزم کند و در غیاب این، انسان جز حیوان بی قدری نیست؛ قومی که به خران ملحق شدند چون خشم محض و شهوت مطلق شدند. مبارزه با طبع و غریزه چنان میکند که انسان خود را از نو بسازد، چنان که می خواهد، وجود را از خلقت بگیرد و ماهیتی انتخاب شده را در ظرف آن بریزد و انسان متعالی را متحقق کند.
بنابراین، یک عقیده میان این دو فرقه، یعنی حکیمان و قدیسان، مشترک بوده است و آن این که طبع بشر چیز خوبی نیست که بتوان آن را آزاد گذاشت، بلکه باید انسان طبیعی، یعنی انسان اسیر غرایز را تغییر داد. اما این دو دیدگاه، در روش و میزان مبارزه با این طبیعت بشری اختلاف نظر داشتند، چنان که یکی با ابزار تقویت عقل و تعديل نفس و دیگری با ابزار تقویت اراده و تضعیف نفس بر آن بوده اند تا انسانی متفاوت درست کنند.
از رنسانس تا روشنگری، در طول سه یا چهار سده، تفاوتی مهم در تفکر انسان جدید به وقوع پیوست: محور اصلی این تغییر، نقد تفکر هدایت و تغییر انسان و نقد دیدگاهِ بديِ طبيعتِ انسان بود. هیوم، در رساله درباره طبیعت انسان، تنازع مورد اشاره فلاسفه میان عقل و نفس را پیش فرضی اثبات نشده دانست و گفت که پردازندگان این نظریه قادر به توضیح این نبوده اند که عقل، که از جنس قدرت تشخیص است نه قدرت ترغیب، با کدام مکانیسم می تواند امیال نفسانی انسان یعنی میل طبیعی به بهره وری هرچه بیشتر از مطلوب های کمیاب را کنترل کند. هیوم، در اقتفای هابز، گفت که انسان تماماً در اختیار احساسات و تمایلات خود است و عقل وسیله ای است در اختیار او، برای ابزارسازی به منظور برطرف کردن خواهش ها و رسیدن به لذات؛ بنابراین عقل نه فقط در تعارض با نفس نیست، که مطيع آن است. نیز گفته شد که حامیان دیدگاه هدایت توانسته اند توضیحی متقاعدکننده ارائه کنند که چرا همواره در همه زمان ها و مکان ها، شمار بسیار اندکی از انسان ها این قدرت را پیدا می کنند که بر نفس خود غلبه کنند و خودخواهی خود را به نفع دیگرخواهی کنار بگذارند؛ به خصوص که به تکرار مشاهده شده است که کسانی که در موضع حکما و عقلا قرار دارند هم، اسیر خواهش های طبع خویش اند، حتی اگر نوع این خواهش ها متفاوت باشد، و نیز بسیاری از عرفای بزرگ به تکفیر یکدیگر پرداخته اند، و در بسیاری از موارد ریاضت ها، ابزاری برای اثبات برتری رتبه و لذا امری دنیوی بوده است. از این موارد نتیجه گرفتند که: اولا، عقل انسان در تعارض با نفس خواهشگر نیست؛ ثانیا، اراده در اکثریت نزدیک به تمام انسان ها، در بسیاری موارد، طاقت مقاومت در برابر خواهش ها را ندارد. پس هم اخلاق گرایی عقل محور فیلسوفان و هم اخلاق گرایی اراده محور عارفان، هر دو در هدایت یا تغییر انسان به سوی کنترل غرایز، موفقیت محدودی داشته اند و جهان همواره عرصه رقابت های خشونت بار برای دسترسی بیشتر به لذت و قدرت بوده است. بنابراین، از این دیدگاه، چه بسا هدف از خلقت انسان، بودن انسانی با همین اوصاف طبیعی بر روی زمین بوده است، پس باید با طبیعت انسان در همان وضعیت عادی خود آشتی کرد و در پی معارضه با آن و تغییر آن نبود.
همین ایده در میان فیلسوفان فرانسوی و انگلیسی عصر روشنگری به گونه ای قدرت یافت که «طبیعت» و «طبیعی» مهم ترین مرجع قرار گرفت، چنان که کافی بود طبیعی بودن چیزی پذیرفته شود تا درست بودن آن مورد قبول قرار گیرد. ایده «طبیعی خوب است»، نتیجه بسیار مهمی در بر داشت و آن این که اگر اخلاق حکیمان و قدیسان شکست خورده به این دلیل است که در تضاد با طبیعت بوده است؛ اگر طبیعی خوب است پس تلاش برای تغییر انسان نادرست است. طبیعی خوب است به این معنا است که آنچه از قبیل میل به لذت، غرور، افتخار که تاکنون بد تلقي می شده است دیگر بد نیست، چون طبیعی است؛ لازم نیست تلاش کنیم انسان هایی بسازیم که طالب لذت، رقابت، برتری و … نباشند؛ انسان خوب، انسان طبیعی، باید همین صفات را داشته باشد. ارزش انکارناپذیر مفهوم «حقوق طبیعی» به عنوان حقوقی که بدون ارتباط به عقیده، نژاد، ملیت، جنسیت، طبقه و … برای همه مسلم و بلکه مقدس است، خود اشاره ای است به قدرت اقناع گزاره «طبیعی خوب است».
البته فیلسوفان روشنگری مدعی نبودند که انسان ها اوصاف منفی اخلاقی ندارند و نباید اصلاح شوند، اما عيب انسان را نه در علایق و «غرایز طبیعی» و «صدای مقدس تپش های قلب» بلکه در «عادات اکتسابی» می دیدند؛ یعنی در جهل و تعصبات دینی و قومی و سیاسی که حاکمان دینی و سیاسی بر مردم تحمیل می کردند. از نظر آنان، انسان بذاته عیبی نداشته و جهل و تعصب ناشی از تربیت غلط، او را چنین خودخواه و خشونتگر بار آورده، وگرنه انسان به قول فلاسفه اسلامی «لو خلی و طبعه» خوب است. […] از نظر عموم فیلسوفان روشنگری قرن هیجدهم و حتى همفکران آنان در قرن نوزدهم، عقل نه به عنوان وجدان فرشته خصال و مخالف بالذات با بدی، بلکه به عنوان قدرت محاسبه کننده سود و زیان می توانست فرد و جامعه را به شرایط اخلاقی بهتری راهبر شود. نیازی نبود طبیعت انسان (که محصول آفرینش بی خطای خدا یا خلقت بود)، در فشار قرار گیرد و از لذت و سود منع شود، بلکه کافی بود که محاسبه درست سود و زیان و نگاه جامع و دراز مدت به لذت و سود، انسان را از لذت طلبی نزدیک بین، همراه با خشونت و زیاده خواهی بی معیار و صلح فرسا برحذر دارد. کنت بر همین اساس می گفت که جهان آینده دیگر جنگی را به خود نخواهد دید، زیرا محاسبه عقلانی نشان خواهد داد که هزینه های آن از منافع آن بیشتر است.
با وجود این که ترکیب عقل و طبیعت در فلسفه مدرن، راه حل نسبتاً موفقی برای بهینه کردن وضعیت جوامع انسانی نشان می داد، اما بلافاصله آشکار شد که میزان وعده های عصر روشنگری، در خصوص هدایت محاسبه ای عقل، با خوشبینی بیش از حد همراه بوده است. دنیای صنعتی قرن نوزدهم که محصول عقل مدرن بود، شرایطی فراهم آورد که در آن به نظر می رسید اختلاف طبقاتی چهره ای به کلی برتر از عصر فئودالیته را نشان نمی دهد؛ علاوه بر این، پر شدن شهرهای بزرگ از دود و آهن، چهرۀ طبیعت را به کلی خدشه دار کرده بود. در چنین فضایی بود که جنبش رمانتیسم سر برکشید و مدعی شد که دو شعار استراتژیک روشنگری یعنی عقل و طبیعت، با هم ناهمسازند و عقل محاسبه گر، احساس را به کلی به محاق برده است. از این جا تأیید طبیعت به ستایش طبیعت رسید و متأثر از گفتمان رمانتیک که عاطفه را تقدیس می کرد، نه فقط طبیعی خوب بود، بلکه خوب طبیعی بود؛ این سان، هر چیز مصنوعی و دست ساز انسان طرد شد. هنگامی که شاعری رمانتیک چنین سرود که «خداوند ده را آفرید و انسان شهر را» فقط در پی ابراز علاقه خود به مناظر طبیعی نبود، بلکه بر سر تقویت و تأکید این نظر بود که هرچه طبیعی یکسره خوب است و هرچه مصنوعی یکسره بد.
به نظر می رسد دنیای معاصر ما، به گونه ای ناپیدا، از این ایده رمانتیک به شدت متأثر است. در میان فیلسوفان عصر مدرن، هابز بیشترین بدبینی را نسبت به طبیعت انسان داشت و معتقد بود باید آن را زیر اقتدار حکومت به بند کشید تا شرارت آن کنترل شود، و روسو بیش از حد به این طبیعت خوشبین بود و گمان می برد که هنر و صنعت و فنون این طبیعتِ پاک را آلوده اند. به نظر می رسد دنیای امروز، هر چه بیشتر دلایلی به نفع هابز پیدا نموده، در باورهای کم و بیش ناخوداگاه خود، بیشتر به سمت روسو گرایش یافته است. امروز، به نحو اعجاب آوری، جمع گسترده ای از ما معتقدیم که هر چیز، طبیعی آن بهتر است: در حالی که غالباً داروی شیمیایی مصرف می کنیم، معتقدیم که داروهای گیاهی بهتر است؛ در حالی که به شهرها هجوم می آوریم، معتقدیم که روستا بهتر است؛ در حالی که به سرعت از آخرین ابزارهای تکنیکی بهره می بریم، معتقدیم که دنیای ماشینی سخت بی روح و کشنده است؛ کم تر از خود می پرسیم که اگر این عقاید درست است، بسیاری از ما می توانیم به روستا برویم و به جای اتومبیل از اسب استفاده کنیم و صرفاً از گیاهان ارتزاق کنیم و… اما چنین نمی کنیم. ظاهراً در این باب به خود و دیگران دروغ می گوییم.
[…]

منتشر شده در تاریخ

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Free Web Hosting