رفتن به نوشته‌ها

جنگ اول

[…] وضع حقیقی جنگ جهانی را هیچ کس پیش بینی نکرده بود. حتی مردان نظامی نیز چنین دریافتند که فن جنگ را باید از نو بخوانند، و هر هفته و هر ماه باید شیوه های نو برگزینند و به کار بندند.
یکی از این دگرگونی ها مربوط به دژها بود. بلژیکی ها در لیژ و نامور دژهایی ساخته بودند. فرانسویها نیز چهل سال تمام پولهای هنگفت برای ساختن دژهای بسیار محکم در مرزهای الزاس و لورن خرج کرده بودند. در جنگهای پیشین، دژها همیشه به کار می آمد و کمتر دژی بود که بتوان آن را گشود، مگر با محاصره دراز مدت. اما آلمانیها با خمپاره اندازهای چهل و دو سانتیمتری خود دژهای عالی بلژیک را در بیست و چهار ساعت با خاک یکسان کردند. دو هفته جنگ نیز نشان داد که چهل سال خرج کردن و دژهای استوار ساختن و نگاهداشتن کوشش بیهوده ای بوده است.
دگرگونی دوم مربوط به «نبردها» بود. در روزگار پیشین با نبردهای منظم و تهیه دیده که چند روزه یا حداکثر دو هفته به طول می انجامید پیروز می شدند. سپاهیان بدون استثنا می جنگیدند و در برابر هم صف آرایی می کردند. در نبرد استرليتز، ناپلئون بر پایگاه بلندی جای گرفت و با کمک دوربین سراسر میدان جنگ را نظاره کرد. اما در نبرد مارن خط نبرد، از پاریس تا وردن کشیده شده بود و این فاصله به ۲۰۰ کیلومتر می رسید. ژنرال ژوفر نمی توانست بر یک زمین بلند بایستد و نبرد را تماشا کند. بلکه ناچار بود در اطاقی بنشیند و گوش به گزارشها بدهد. ناچار بود خیلی بیش از ناپلئون به خردمندی و کاردانی فرماندهان زیردست خود تکیه کند. نقشه لشکرکشی آلمانیها در اوت ۱۹۱۴ با موشکافی تمام از روی نقشه سال ۱۸۷۰ کشیده شده بود. آلمانیها همه چیز را پیش بینی کرده بودند مگر یک چیز را. آنها پیش بینی نکرده بودند که میدان جنگهای جدید بیش از آن وسعت دارد که بتوان از روی نقشه جنگهای گذشته نقشه ای برای آن تدارک کرد.
دیگر از تازگی ها «جنگ سنگری» بود. هر دو طرف سنگرهای استادانه ای ساختند. این سنگرها به طور مارپیچ و در چند خط موازی هم درست می شد و برای رفتن و بیرون آمدن از اطاقکهای زیرزمینی پله هایی داشت و در آن اطاقکها خواروبار و جنگ افزار نگاه می داشتند یا سربازان هنگام بیکاری استراحت می کردند. بین خط سنگرهای طرفین جنگنده «زمین بی صاحب» بود که با خاکریزها و سیمهای خاردار عبور از آن را دشوار می کردند. در سیمهای خاردار نیز گاهی جریان برق برقرار بود. عمل اصلی و اساسی برای حمله «از سنگر بیرون ریختن» بود. سربازان دسته جمعی از سنگر بیرون می ریختند، و از میان پیچ و خم سیمهای خاردار می دویدند، و میان حفره ها و زیر چوب بستها پنهان می شدند. «از سنگر بیرون ریختن» یک گونه يورش درهم برهمی بود به سوی این یا آن منطقه، و هر جایی که می شد چند اسیری گرفت یا بخش کوچکی از سنگرهای دشمن را منهدم کرد.
سواره نظام در این جنگ، به کار نمی آمد. ولی از توپخانه نمی شد چشم پوشید، زیرا هم سنگرها را منهدم میکرد و هم پرده دود یا سدی می ساخت که در پناه آن پیاده نظام می توانست بی آنکه دیده شود از آن «زمین بی صاحب» بگذرد. وقتی که پیاده نظام از زیر پوشش دود پیشروی می کرد، به دشواری می فهمید این گلوله ها که بر هر سوی او می ترکد از دوست است یا از دشمن. فریتس کرایستلر ویلن زن نامدار اتریشی، به یکی از افسران بلندپایه اعلام کرد:
«من می توانم با شنیدن صدای گلوله بگویم در کدام محل گلوله به اوج خود می رسد… چند روز بعد مرا برای بدست آوردن آگاهیهای نخستین فرستادند… و بعد به من خبر دادند که برد توپها را تقریبا درست تعیین کرده ام و اطلاع داده ام… و این تنها موردی بود که گوش آزموده من طی خدمت نظام به درد من خورد».
اما شمار کسانی که گوشی همانند گوشهای فریتس کرایسلر داشتند اندک بود، و برای تعیین جای دشمن باید وسیله های عادی پیدا می کردند. هواپیما یکی از شیوه های جدید این کار را فراهم کرد. بعلاوه خود هواپیما هم می توانست روی سنگرها و انبوه جنگ افزارها و انبارهای پشت جبهه بمب فرو بارد. توپخانه سنگین و مسلسل و هواپیما، گاز سمی، و تانکهای مسلح که پرصدا و سنگین از میان درختها و بوته زارها و روی تپه ها و خاکریزها می گذشت و همچون حيوانهای غول پیکر و تار چشم ماقبل تاریخ با نرمش بسیار و نیرومندی فراوان پیش می رفت. آری اینها همه جنگ افزارهایی بود که راه را برای سرباز عادی – سربازی که سر نیزه اش کهنه بود اما هنوز کار می کرد – باز می کردند.
فراهم کردن جنگ افزار و خوراک برای میلیونها سربازی که در سنگرها می زیستند وظیفه ای چنان پیچیده و دشوار بود که هیچکس خواب آن را هم ندیده بود. یک دهم جمعیت هر کشور برای سربازی بسیج می شد، بیش از یک دهم دیگر هم به کار تدارک خورد و خوراک و جنگ افزار سربازان می کوشیدند. پیش از آن هیچگاه نمی شد که جنگ تا این اندازه کار و کسب مردم و کوشش های صنعتی یک ملت را دگرگون کند. کارخانه ها به صورت کارخانه های سازنده جنگ افزار، هواپیما، گاز سمی، توپهای سنگین، ماشینهای بارکش، اونیفورم سربازی، و اثاث بیمارستان در آمدند. پسران و پیرمردان و دختران و زنان در این کارخانه های جنگی بنام منشی و ماشین نویس و پرستار در «صلیب سرخ» در خانه و خارج از خانه، بنام راننده ماشینهای سواری و باری در پشت جبهه، کار پیدا کردند. در پایان، پیروزی هر طرف به نیرومندی اقتصادی و فراوانی شمار جمعیت کشور و سربازان، یا نبوغ فرماندهان نظامی بسته بود.
[…] شگفت آنکه سربازان کمتر از دشمن بیزاری می نمودند، و کمتر از مردم شهر این داستانها را باور می کردند. مردم شهر می دیدند که سربازان پس از نخستین سال جنگ به وجهی عجیب دگرگون می شوند. در نهاد آنان چیزی پدید می آید. هنگامی که چند روزی مرخصی می گرفتند و به خانه باز می آمدند غالبا بدید پدران و مادران و دوستان خود بیگانه می نمودند. پس از سلام و علیک و احوال پرسی گرم ناگهان خاموش می شدند. کمتر از جنگ سخن می گفتند. چنین می اندیشیدند که مردم شهر و دیار پشت جبهه هیچ چیز از این جنگ نومید کننده نمی دانند. جنگ در سنگر یعنی به سر دویدن میان لجن زار و با جانوران نبرد کردن؛ و تا آخرین حد جنگیدن، جنگیدن در میان غوغای سرسام آور مسلسل ها و هراس وحشت زای گلوله توپها و آنگاه دیوانه شدن. در این رزمگاه دوزخی زمان از حرکت باز می ماند، گذشته بی معنی می شد و آینده تهی از حقیقت. به دیده سربازانی که در جنگ زنده می ماندند گفتگوهای شادی آمیز مردم پشت جبهه که هنوز هدف جنگ را «آزادی و دموکراسی» می دانستند، همچون جیغ و فریاد کودکانی می نمود که عروسک آنان بر زمین افتاده است.

[سرگذشت تمدن: کارل لوتوس بکر و فردریک دنکاف با ترجمه علی محمد زهما نشر علمی و فرهنگی]

منتشر شده در تاریخ

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Free Web Hosting